-میدونی بدتر از دلتنگی چیه؟
+چیه؟
-اینکه نتونی بهش بگی چقدر دلتنگشی...
-میدونی بدتر از دلتنگی چیه؟
+چیه؟
-اینکه نتونی بهش بگی چقدر دلتنگشی...
تو نمیگی من دلتنگت میشم؟ باید هرراهی که ازت خبر میگرفتم رو می بستی؟ باید انقدر مغرور باشی؟ می دونی که من به اندازه ی تو مغرورم؟ میدونستی انقدر میخوامت همه باهام بد شن؟ اگه میدونی و هیچکاری نمی کنی چرا انقدر مثل منی؟ چرا هردومون منتظریم اون یکی یه کاری کنه؟ قول میدی که اگه یه قدم بردارم توهم نزدیک تر شی؟ می دونی که تازه دارم میفهمم اون من بودم؟ همون که ازش می گفتی؟ خب لامصب وقتی مستقیم بهم چیزی نگی من کاری ازم برنمیاد...
که عادتت بدم یه گوشه بند شی
به مبتلا شدن علاقه مند شی
نشد که از دلم جدا کنم تورو
نشد نشد نشد برو برو برو
نشد که بی دهن صدا کنم تورو
تمام حرف من برو برو برو
تو داری از خودت فرار میکنی
داری با ریشه هات چیکار میکنی؟
دوست قشنگ ترین نعمت دنیاست؛ توی هر شرایطی باید دودستی نگهشون داری . همین!
رفیق من سنگ صبور غم هام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دل زده از لیلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلی ها
نمونده از جوونی هام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیارو مرد باش
شمرده تر بگو با من حروف رفتنت تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را!
چارتار/احسان حائری
محبوبِ من!
تو مال منی و نمیذارم که مثل بقیه چیزایی که دوست داشتم نیمه کاره بمونی!
مثل همه ی بارهای قبلی که ازم دلخور بودی و ازم قطع امید کرده بودی ولی برگشتیم!
تو باید بدونی که توی زندگی شلوغم فکرت یه لحظه از سرم بیرون نمیره حتا اگه خیلی وقت باشه که باهم حرف نزده باشیم!
نیاز به یه وقفه هست که یادت بره من بودم که یادم بره چقدر دلخورم یادت بره چقد دلخوری...
فقط میخوام بهت بگم که نرو... صبر کن که برمی گردم ...صبر داشته باش!
اینبار خودم پا پیش میذارم که بفهمی که چقدر یادتم... صبر کن!
معشوقِ من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک معبد شگفت
در لابلای بوته ی پستان هایم
پنهان نموده ام!
فروغ فرخزاد
از بدِ حادثه اینجا بدنیا اومدیم...اینجا بزرگ شدیم...و اگر خوش شانس باشیم اینجا نمی میریم...شهرمو ازم گرفتن نتونستم که مقاومت کنم...علایقمو ازم گرفتن نتونستم کاری کنم...محبوبمو خودم دو دستی تقدیم بقیه کردم... گیر کردیم واسه انتخابی میان جبر و جبر...
اینجا جای موندن نیست نه برای من نه بقیه...به اسارت عادت کردیم...تا رها بشیم میمیریم...
تو رگام به جای خون شعر سرخ رفتنه
تن به موندن نمیدم موندنم مرگ منه
عاشقم مثل مسافرعاشقم عاشق رسیدنه به انتها
عاشق بوی غریبانه کوچ تو سپیده غریب جاده ها
من پر از وسوسه های رفتنم رفتنو رسیدنو تازه شدن
توی یک سپیده طوسی سرد مثل یک عشق پر آوازه شدن
یه وقتا یکی انقدر برات مهم میشه که توجه های بقیه رو نمیبینی بعد که به خودت میای میبینی همه رو باختی و اون رو... بعدش بازم توجه نمی خوای از کسی...همه رو باهاش مقایسه میکنی و چه بِه از اون باشن و چه نباشن پیشش کم میارن... اون وقته که نمی خوای دورو برت کسی باشه خودتو با کارو درس و هر چیزی که میتونی سرگرم میکنی که فراموشش کنی که بهش فک نکنی ولی اون تو قلبت نمیمیره همیشه یه گوشه هست و ممکنه کمرنگ بشه اما همیشه زنده میمونه...شاید یه روزی یه وقتی یه جایی باز ببینیش و داغی که به دلت مونده تازه شه... و بدترین قسمتش اینه که خودشم نمیدونه که چقدر عزیزه برات و چقد میتونه بهم بریزدت..
چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز میکنه؟
این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه
اینکه نگات نمی کنم یعنی گرفتار توام
رفتن هم ولی نترس من که طرفدار توام
هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی
میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد
هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی
هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی
وبلاگ نویسی رو بیشتر دوست دارم تا سوشال نتورک هارو ؛ مهم ترین دلیلشم این میتونه باشه که دنبال ری اکشن نیستی. سوشال نتورک ها این توقع رو برات به وجود میاره که بعد از نوشتن هرچیزی باید بیان لایکت کنن و ازت تعریف کنن و بهت حمله کنن و ... علاوه بر اون این توهم رو هم به وجود میاره که تنها نیستی درحالی که داری تو تنهاییت غلت میزنی.. اما زیبایی وبلاگ نویسی به اینه که خودتی و خودت با همه ی تنهایی هات با همه بی مخاطبی هات با همه ی سرسختی هات با خودت با خودت با خودت...
نمیدونم خوبه یا بد ؛ ولی تو این سال های عمرم یاد گرفتم که هر چیزی اسمش بشه عادت خوب نیست... اول میشه عادتت بعد اسمش میشه اعتیاد و بعد همه ی وجودتو می گیره و ترکش سخت میشه.یوقتایی هم انقدر بهش خو میگیری که در برابر ترکش مقاومت میکنی ؛ مثل اینکه داری تو باتلاق فرو میری ولی عاشق اون باتلاقی.
من به نوشتن معتادم ؛ اگر ننویسم خفه میشم ، دلم میگیره. خونده شدن یا نشدن هم برام مهم نیست هدف نوشتنه و بس . تو هر قالبی به هر شکلی نیاز دارم که بنویسم.