وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت
پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ
آدم یه جاهایی میبرّه دیگه...نمیخواد ادامه بده... دوست داشتم میشد که اینطور بشه ینی ببرّم اما نمیتونم! هروقت یه این فکر میکنم که بخوام ببرّم و همه چیز رو کنار بذارم و از همه چیز دست بکشم، پدر و مادرم میان تو ذهنم ...به این فکر میکنم که چقدر امید دارن به من... من دیگه نباید ناامیدشون کنم... سخته امید کسی باشی سخته... اگه من زندهام به خاطر این دوتاست...چون امید آخرشونم... وگرنه تا الان هزار بار خودمو از بین میبردم..
ذکر این روزام شده " وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت"
- ۹۴/۱۱/۰۱