دست نوشته های تنهایی یک انسان خسته

never give up

میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

۱۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۰۴
بهمن

برای باور بودن
جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق
کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو
به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات
واسه سادگیت بمیره


همین دیگه!

  • عروسک کوکی
۲۸
دی

سعدی میگه :


ای دل نه هزار عهد کردی کاندر طلب هوا نگردی؟
کس را چه گنه؟ تو خویشتن را بر تیغ زدی و زخم خوردی
دیدی که چگونه حاصل آمد از دعوی عشق روی زردی؟
یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصه‌ی عشق درنوردی
ای سیم تن سیاه گیسو کز فکر سرم سپید کردی
بسیار سیه سپید کرده ست دوران سپهر لاجوردی
صلح است میان کفر و اسلام با ما تو هنوز در نبردی
سر بیش گران مکن، که کردیم اقرار به بندگی و خردی
با درد توام خوش است ازیراک هم دردی و هم دوای دردی
گفتی که صبور باش، هیهات دل موضع صبر بود و بردی
هم چاره تحمل است و تسلیم ورنه به کدام جهد و مردی
بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم
  • عروسک کوکی
۰۹
دی

شب .....شب که میشه تو کوچه ی غم

 اشک من میشه ستاره

من چشمامو به ابرا میدم

 آسمون بارون می باره

میخونم آخ که دیگه فرنگیس 

عشق تو داغونم کرد

به کی بگم که چشمات

 تو غصه زندونم کرد

دلم شده دیوونه

خدا خودش میدونه

کوچه دلش میگیره

سکوتشو میشکونه

پنجره ها با فریاد 

میگن کی باز میخونه


شب ..شب که میشه تو کوچه ی غم

اشک من میشه ستاره

من چشمامو به ابرا میدم

آسمون بارون می باره

میخونم آخ که دیگه فرنگیس 

عشق تو داغونم کرد

به کی بگم که چشمات

تو غصه زندونم کرد

دلم شده دیوونه

کوچه دلش میگیره

سکوتشو میشکونه

پنجره ها با فریاد 

میگن کی باز میخونه

میخونم آخ که دیگه فرنگیس

عشق تو داغونم کرد

به کی بگم که چشمات

تو غصه زندونم کرد

میخونم آخ که دیگه فرنگیس

عشق تو داغونم کرد

به کی بگم که چشمات

تو غصه زندونم کرد

میخونم آخ که دیگه فرنگیس

عشق تو داغونم کرد

به کی بگم که چشمات

تو غصه زندونم کرد

آخ که دیگه فرنگیس
  • عروسک کوکی
۰۲
آذر

این سومین باره که از دیروز دارم سعی می کنم اینجا بنویسم؛ دوبار قبلی رو نوشتم و پاک کردم.

به نوعی تنهایی رسیدم که دوست ندارم با دنیای بیرون از خودم ارتباط داشته باشم؛ اینکه بدونم کسی این ها رو می خونه هم حتی برام ترسناک شده.

از هرکسی غیر خودم میترسم ! یه جورایی سوشال فوبیا گرفتم.

همه ش از وقتی شروع شد که یاد گرفتم از تنهایی هام لذت ببرم یاد گرفتم خودم رو سرگرم کنم یاد گرفتم با خودم شاد باشم بدون اینکه شادی م رو به کسی وابسته کنم.

شاید اینا به خاطر فشارهای کاری و درسی باشه که این چند روزه روم هست شاید هم واقعی باشه.  باید بذارم که بگذره این زمان .


شخصیت هایی در من اند

که باهم حرف نمی زنند

که همدیگر را غمگین می کنند

که هرگز دور یک میز غذا نخورده اند

...

شخصیت هایی در من اند

که دارند دیر می شوند 

دارند پایین می روند

دارند غروب می کنند

...

من اما

با تمام شخصیت هایم

دوستت دارم. 


گروس عبدالملکیان

  • عروسک کوکی
۳۰
آبان

نوشتن شده برام تخلیه ی روحی...فرار کردن از فکرهای بیهوده... فرار از واقعیت.

منتها جای اینکه آزاد شم از اون فکرها بیشتر و بیشتر بهشون فکر میکنم و بیشتر خودم رو آزار میدم... مثل معتادی شدم که موادش هم دردشه هم دوای دردش... یه جورایی همون "چون طفل که از خوردن داروست پریشان"..!

  • عروسک کوکی
۲۹
آبان

وقتی به سن جوونی میرسی باید انتخاب کنی زندگی حرفه ایت مهم تره یا زندگی شخصی. باید مشخص کنی امروزتو میخوای یا آینده ت. باید انتخاب کنی دوست و رفیق و عشق یا درس و کار و آینده. یا باید یکی رو انتخاب کنی  یا باید بتونی یجوری این تعادل رو برقرار کنی! که سخت ترین قسمتش همینه برقرار کردن تعادل. روزاییه که رو هرچی سرمایه گذاری کنی همونو برداشت میکنی ؛ راه برگشتی نداری. باید بتونی بهترین هارو برای خودت انتخاب کنی هرجور که شده. باید برای خودت یه زندگی بسازی و کنارش لذت هم ببری ازش.

یه جاهایی باید انتخاب کنی بین پول و تجربه بین دوستی و کار بین عشق و ثروت بین کار و درس و... اینا خیلی سخته اینکه از کدوم بگذری برای اون یکی.

انقدری که خودمو میشناسم به یه زندگی و عشق ساده راضی نیستم...به زندگی بدون دوست داشتن هم راضی نیستم... هدفم بیشتر از ایناست و پتانسیلم هم!

خدایا دستمون رو بگیر که کم نیاریم توی این بحبوحه.

به قول استاد شهریار:

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم



  • عروسک کوکی
۲۶
آبان

یه وقتا یکی انقدر برات مهم میشه که توجه های بقیه رو نمیبینی بعد که به خودت میای میبینی همه رو باختی و اون رو... بعدش بازم توجه نمی خوای از کسی...همه رو باهاش مقایسه میکنی و چه بِه از اون باشن و چه نباشن پیشش کم میارن... اون وقته که نمی خوای دورو برت کسی باشه خودتو با کارو درس و هر چیزی که میتونی سرگرم میکنی که فراموشش کنی که بهش فک نکنی ولی اون تو قلبت نمیمیره همیشه یه گوشه هست و ممکنه کمرنگ بشه اما همیشه زنده میمونه...شاید یه روزی یه وقتی یه جایی باز ببینیش و داغی که به دلت مونده تازه شه... و بدترین قسمتش اینه که خودشم نمیدونه که چقدر عزیزه برات و چقد میتونه بهم بریزدت..


چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز میکنه؟

این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه

اینکه نگات نمی کنم یعنی گرفتار توام

رفتن هم ولی نترس من که طرفدار توام

هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت

بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی

میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد

دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد

بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد

از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد

هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت

بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی


  • عروسک کوکی
۱۹
آبان

حمایت ؛ هیچوقت کسی پشتم نبوده و پیش همه تنها بودم . نه اونقدر قوی بودم که بی نیاز باشم از حمایت نه اونقدر محبوب که بقیه پشتم باشند. خودم بودم و خودم. اطرافیانم هم قوی تر از من نبودند.

حالا این چند روز ...این چند وقت اتفاق های تلخ ساده می افتد و کسی پشتم نیست؛ مثل همیشه.

اگر بگذره و چند سالی باز هم روی پای خودم بمونم بعدش دیگه از اعتماد میترسم از تکیه کردن میترسم..تکیه گاه میشم.

پشت هر مرد موفقی یه زن هست و پشت هر زن موفقی دیوار...


هر شب تجاوز به یک خاطره از هم دریده شدن یکسره
اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان می زنم بی محابا
سیل عرق زیر این روسری چشمان هیز دو تا مشتری
تشویشم از خشم تند پدر عاشق شدن زیر خط خطر

  • عروسک کوکی
۱۸
آبان

شاید این طولانی ترین ارتباطی بود که توش خودم بودم ...خود واقعیم بدون هیچ تعارفی بدون هیچ نقابی...راحتِ راحت

فک میکردم میتونست از بهترین دوستام باشه...واسه همین سعی کردم آهسته و پیوسته باشه دوستیمون...نه خودمو کشتم به خاطرش نه هیچوقت سرد بودم

دلم تنگ شده واسه اون موقه که میگفتی فقط چون تو بودی هرکی دیگه بود فلان میکردم... موقعایی که میگفتی فقط به خاطر تو فلان...یادت میاد اصن؟ میگفتی هرچی میخوای غر بزن؟..

اینا از جنس جمله های بهترین دوستام بود و تو هیچوقت دیگه مثل اونا نیستی

هیچوقت مثل همین حالا ازت بیزار نبودم...از تو و همه متعلقاتت متنفرم...

شاید دوری و بی خبری راه حل باشه شایدم پاک کردن صورت مساله...ولی الان ترجیحش میدم


حسودم،

حسودم،

به انگشت‌هایت

وقتی موهایت را مرتب می‌کنند

حسودم،

به چشم‌هایت

وقتی تو را در آینه می‌بینند

و حسودم،

به زنی که رد شدن از لنزهای رنگی‌اش

رنگ پیراهنت را عوض می‌کند

 

چه کار کنم؟

من زنِ روشنفکری نیستم

انسانی غارنشینم،

که قلبم هنوز در سرم می‌تپد؛

- که بادی که پنجره‌های خانه‌ام را به هم می‌کوبد،

روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟

و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم می‌آورد،

روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ -

 

حسودم

و هی می‌ترسم از تو

از خودم

از او

می‌ترسم و هی شماره‌ات را می‌گیرم

و صدای زنی ناشناس

که شاید عطر تو از گل‌های پیراهنش می‌چکد

که شاید بوی تو از انگشتانش می‌چکد

که شاید حروف نام تو از لبانش می‌چکد

هر لحظه از دسترسم دورترت می‌کند

 

تو دور می‌شوی

من

فرو

می‌روم در غار تنهایی‌ام

کنار وهمِ خفاشی که این روزها

دنیایم را وارونه کرده‌ست

  • عروسک کوکی
۰۱
مهر
کدوم خزون خوش آواز تو رو صدا کرد عاشق؟
که پر کشیدی بی پروا به جستجوی شقایق
کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم خورشیدو بیرون بیاریم

همونقدری که آخر اسفند و اوایل بهار هنوز برام ذوق داره ، آخر شهریور و اوایل پاییز هنوزم برام دلهره داره. هنوز آخر شهریور میرم برای خودم لوازم التحریر میخرم حتا شده یه دفتر یا یه خودکار ولی میخرم و تا روز اول دانشگاه ازش استفاده نمیکنم. هنوز پاییز که شروع میشه آهنگایی که خزون داره تو شعرش گوش میدم. هنوز اول هر پاییز سردرگم میشم و اول هر بهار آرامش دوباره میاد سراغم . هنوز روز اولی که میرم دانشگاه غریبی میکنم و استرس دارم. هنوز هر اول مهر میگم امسال دیگه درسخون میشم اما باز شروع میشه و خبری از درسخون شدن نیست.
من هنوز یه بچه ی اول دبستانی درونم زندگی میکنه که اول مهر بغض داره و نمیخواد هفت صبح بیدار شه.
و هنوز به حرف حضرت حافظ معتقدم که "آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد "
  • عروسک کوکی