همیشه از حقیقی شدن مجازیها بدم میومده و برعکسش البته. از هردوتاش هم ضربه خوردم. یه مدتی اینها فراموشم شده بود. آخرین باری که از چیزی واقعا ذوق کردم به وسیله ی یکی ازین مجازیها بود. آخرین باری هم که گریه کردم همینطور. دیگه زندگیم به هم آمیخته مجازی و حقیقی یکی شده. از دوستداشتنیهای واقعیم دور شدم و برام مجازی شدن در عوض مجازیها نزدیکتر شدن بهم. وضعیت خیلی آشفته شده. همهی اینها بوده تا دیشب؛ میتونم بگم که از بدترین شبهای زندگیم بوده. یکیشون پشت سرم بد حرفی زد. بد. شکستم وهمین. کسی بود که ازش انتظار نداشتم. آدم از همین جاها ضربه میخوره. ولی در عوض رفیق حقیقیم رو شناختم و خوشحالم از اینکه آدمفروش نیست. نمیتونم به خودت بگم ولی مرسی که انقدر خوبی :)
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته می شکنم
به انتظار فصل تو
تمام فصلها گذشت
چه یأس بی نهایتی
ندیم من بود
فصل بد خاکستری
تسلیم و بی صدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
دژخیم بی رحم تنم
به فکر تاراج منه
روح بزرگوار من
لحظه ی معراج منه
فکر نجات من نباش
مرگ منو ترانه کن
هر شعرمو به پیکرم
رشته تازیانه کن