دست نوشته های تنهایی یک انسان خسته

never give up

میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

۱۱ مطلب با موضوع «تنهایی» ثبت شده است

۱۷
مرداد

نمیدونم چرا برای چی از آدما دوری میکنم یا یه فرکانس منفی دارم که اونا ازم دوری میکنن نمیفهمم نمیفهمم

از تو که دوستت داشتم و هرچی نزدیک تر شدم ذهنم رو خراب تر کردی

تا اونایی که دور بودن و هستن و هرروز دیوانه تر میشن

تا رفیقایی که نمیخوام دیگه نزدیکشون باشم که رفاقتمون خرابتر نشه

تا خانواده ای که نمیسازم باهاشون

یه دژ کشیدم دور خودم و کسی رو راه نمیدم داخلش

خدا آخر و عاقبتم رو بخیر کنه فقط

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

  • عروسک کوکی
۲۱
خرداد

من صادقانه روز تولدم بغض میکنم
وقتی تو این چنین کودکانه شاد و سرخوشی
وقتی پر از عطر زندگی و شوق رویشی
از هر چه کادو و تبریک و کیک متنفرم


همیشه تو عمرم فکر میکردم که دوتا رفیق درست و حسابی دارم

اما همونا تولدم رو یادشون نیست

خانواده هم که هیچ

بقیه هم مهم نیستن

هیچوقت انقدر تنها نبودم 

ممکنه نشونه ی بزرگ شدن باشه ..ممکنه ... باید به تنهایی عادت کنم

خلاصه که خوابیدن الان علاج درده

  • عروسک کوکی
۱۴
آذر

"ناراحتی خودتون رو برای کسی بگید که درک کنه بفهمه نه اینجا که همه خوابن

تو هر حالی امید داشته باشید میدونم امید داشتن هم سخته ولی چاره ای نیس
دنیا نیس جهنمه..."

سلام!
چندتا خط اول کامنت یکی از دوستان بود برای پست قبلی.
چندتا نکته رو باید بگم
اول اینکه اگر فکر میکردم که کسی هست که ناراحتیم رو درک کنه و آرومم کنه خب بهش میگفتم که کمکم کنه ولی حس میکنم همچین کسی نیست
دوم اینکه اگر کسی هم باشه که امکان داشته باشه درک کنه بعضی از حس هارو نمیشه گفت! بیشتر آدم ها نمیتونن بدون قضاوت کردن گوش بدن !
سوم اینکه دنیا اونقدرام جهنم نیست خودمون زیباش کنیم :)
و آخر اینکه تنها راهی که به ذهنم میرسه نوشتنه چه اینجا چه هرجای دیگه پس اینو ازم نگیرید ممنون :)
  • عروسک کوکی
۰۷
آذر

کی گفته حالا که دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است؟؟؟؟

من همیشه دیر رسیدم و دست خالی برگشتم...یا اگرم به چیزی که میخواستم رسیدم انقدری دیر بوده که دیگه فایده نداشته...دوباره دیر رسیدم دوباره...بازم دست خالی موندم... 


عشق ، آخرین همسفر من

مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من
آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ
باخته و برندمون هیچ
تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ
ای  ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ


ابی - خالی

  • عروسک کوکی
۰۲
آذر

این سومین باره که از دیروز دارم سعی می کنم اینجا بنویسم؛ دوبار قبلی رو نوشتم و پاک کردم.

به نوعی تنهایی رسیدم که دوست ندارم با دنیای بیرون از خودم ارتباط داشته باشم؛ اینکه بدونم کسی این ها رو می خونه هم حتی برام ترسناک شده.

از هرکسی غیر خودم میترسم ! یه جورایی سوشال فوبیا گرفتم.

همه ش از وقتی شروع شد که یاد گرفتم از تنهایی هام لذت ببرم یاد گرفتم خودم رو سرگرم کنم یاد گرفتم با خودم شاد باشم بدون اینکه شادی م رو به کسی وابسته کنم.

شاید اینا به خاطر فشارهای کاری و درسی باشه که این چند روزه روم هست شاید هم واقعی باشه.  باید بذارم که بگذره این زمان .


شخصیت هایی در من اند

که باهم حرف نمی زنند

که همدیگر را غمگین می کنند

که هرگز دور یک میز غذا نخورده اند

...

شخصیت هایی در من اند

که دارند دیر می شوند 

دارند پایین می روند

دارند غروب می کنند

...

من اما

با تمام شخصیت هایم

دوستت دارم. 


گروس عبدالملکیان

  • عروسک کوکی
۲۶
آبان

یه وقتا یکی انقدر برات مهم میشه که توجه های بقیه رو نمیبینی بعد که به خودت میای میبینی همه رو باختی و اون رو... بعدش بازم توجه نمی خوای از کسی...همه رو باهاش مقایسه میکنی و چه بِه از اون باشن و چه نباشن پیشش کم میارن... اون وقته که نمی خوای دورو برت کسی باشه خودتو با کارو درس و هر چیزی که میتونی سرگرم میکنی که فراموشش کنی که بهش فک نکنی ولی اون تو قلبت نمیمیره همیشه یه گوشه هست و ممکنه کمرنگ بشه اما همیشه زنده میمونه...شاید یه روزی یه وقتی یه جایی باز ببینیش و داغی که به دلت مونده تازه شه... و بدترین قسمتش اینه که خودشم نمیدونه که چقدر عزیزه برات و چقد میتونه بهم بریزدت..


چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز میکنه؟

این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه

اینکه نگات نمی کنم یعنی گرفتار توام

رفتن هم ولی نترس من که طرفدار توام

هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت

بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی

میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد

دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد

بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد

از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد

هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت

بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت

منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتی

هیچوقت نخواستم ببینیم تو لحظه ی ناراحتی


  • عروسک کوکی
۲۶
آبان

وبلاگ نویسی رو بیشتر دوست دارم تا سوشال نتورک هارو ؛ مهم ترین دلیلشم این میتونه باشه که دنبال ری اکشن نیستی. سوشال نتورک ها این توقع رو برات به وجود میاره که بعد از نوشتن هرچیزی باید بیان لایکت کنن و ازت تعریف کنن و بهت حمله کنن و ... علاوه بر اون این توهم رو هم به وجود میاره که تنها نیستی درحالی که داری تو تنهاییت غلت میزنی.. اما زیبایی وبلاگ نویسی به اینه که خودتی و خودت با همه ی تنهایی هات با همه بی مخاطبی هات با همه ی سرسختی هات با خودت با خودت با خودت...

  • عروسک کوکی
۲۲
آبان

نمیدونم خوبه یا بد ؛ ولی تو این سال های عمرم یاد گرفتم که هر چیزی اسمش بشه عادت خوب نیست... اول میشه عادتت بعد اسمش میشه اعتیاد و بعد همه ی وجودتو می گیره و ترکش سخت میشه.یوقتایی هم انقدر بهش خو میگیری که در برابر ترکش مقاومت میکنی ؛ مثل اینکه داری تو باتلاق فرو میری ولی عاشق اون باتلاقی.

من به نوشتن معتادم ؛ اگر ننویسم خفه میشم ، دلم میگیره. خونده شدن یا نشدن هم برام مهم نیست هدف نوشتنه و بس . تو هر قالبی به هر شکلی نیاز دارم که بنویسم.

  • عروسک کوکی
۲۱
آبان
یه سری هدف مشخص کردم که باید برسم بهشون و چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد؛ همین.
  • عروسک کوکی
۲۰
آبان
گفتم: بیخیال اهمیت نده چی میگن بقیه ... never mind
-من که اهمیت نمیدم تو خودتم این جوری ای؟
+آره ..من نظر هیچکسی برام مهم نیس چیز عجیبیه؟!
-معمولا دخترا اینجوری نیستن ..چی سرشون بیاد که اینجور بشن...

راستش خودمم یادم نمیاد چی شد که اینجور شد. شاید اون چند ماهی که با اون چند نفر حرفم شد و حرفشون سنگین بود و تنها روشی که باعث میشد دردش کمتر بشه همین بود...همین که اهمیت ندم چی میگن...شاید هم بعد اون نگاهای بچه ها که اختلافات بین خودمون رو فهمیده بودن؟...یا نه شاید بعد اینکه یکی دیگه به من ترجیح داده شد؟... باز اینم مهم نیست...مهم اینه که من مُردم..من دیگه خنثی شدم... خنثی شدم و دیگه حسی ندارم به هیچکسی...به هیچ چیزی...دیگه هیچی دوست داشتنی نیست...بودن فقط یه رنجه..

نگفتمت نرو گلایل این زمین به قدر یک کفن کفافِ ریشه نمیدهد...
  • عروسک کوکی