دست نوشته های تنهایی یک انسان خسته

never give up

میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "

۱۴
آذر

"ناراحتی خودتون رو برای کسی بگید که درک کنه بفهمه نه اینجا که همه خوابن

تو هر حالی امید داشته باشید میدونم امید داشتن هم سخته ولی چاره ای نیس
دنیا نیس جهنمه..."

سلام!
چندتا خط اول کامنت یکی از دوستان بود برای پست قبلی.
چندتا نکته رو باید بگم
اول اینکه اگر فکر میکردم که کسی هست که ناراحتیم رو درک کنه و آرومم کنه خب بهش میگفتم که کمکم کنه ولی حس میکنم همچین کسی نیست
دوم اینکه اگر کسی هم باشه که امکان داشته باشه درک کنه بعضی از حس هارو نمیشه گفت! بیشتر آدم ها نمیتونن بدون قضاوت کردن گوش بدن !
سوم اینکه دنیا اونقدرام جهنم نیست خودمون زیباش کنیم :)
و آخر اینکه تنها راهی که به ذهنم میرسه نوشتنه چه اینجا چه هرجای دیگه پس اینو ازم نگیرید ممنون :)
  • عروسک کوکی
۱۴
آذر

هر وقت که عصبی میشم حالم همینه؛ سر چیزهای بیخودی حرص میخورم عصبی میشم دلتنگ میشم گریه میکنم.

بدترین روزهای من روزهاییه که احساسم به عقلم غالب میشه و باید این رو زود متوجه بشم که جلوی این اتفاق رو بگیرم.

اینجور موقع ها تنها سلاح من نوشتنه و زودتر خالی کردن این احساسات احمقانه.

باید اعتراف کنم که همین الان یک دختر احساساتی حسود سردرگمم که احساس و هورمونم بهم غلبه کرده و دارم سعی میکنم با گفتن این ها تخلیه ش کنم همین و بس.

  • عروسک کوکی
۱۰
آذر

همین که دلخوشی کوچیک یه نفر باشی همینکه بتونی با کارای کوچیک دل یکی دیگه رو شاد کنی خودش کلیه...با یه هدیه ی کوچیک با یه لبخند با یه نگاه با یه حرف با یه شوخی با هرچیزی ...همین که بفهمی کسی رو خوشحال کردی خیلی حس خوبی بهت میده



  • عروسک کوکی
۰۷
آذر

کی گفته حالا که دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است؟؟؟؟

من همیشه دیر رسیدم و دست خالی برگشتم...یا اگرم به چیزی که میخواستم رسیدم انقدری دیر بوده که دیگه فایده نداشته...دوباره دیر رسیدم دوباره...بازم دست خالی موندم... 


عشق ، آخرین همسفر من

مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من
آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ
باخته و برندمون هیچ
تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ
ای  ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ


ابی - خالی

  • عروسک کوکی
۰۵
آذر

وقتی دلت میگیره حرفات تکراری میشه با آدمای تکراری یه تنوعی به ارتباطات بده یکم از خودت بیا بیرون شاید ادمایی باشن که بشه باهاشون خندید باهاشون شاد بود ...شاید با یه کار کوچیک بتونی خوشحالشون کنی :))

  • عروسک کوکی
۰۲
آذر

این سومین باره که از دیروز دارم سعی می کنم اینجا بنویسم؛ دوبار قبلی رو نوشتم و پاک کردم.

به نوعی تنهایی رسیدم که دوست ندارم با دنیای بیرون از خودم ارتباط داشته باشم؛ اینکه بدونم کسی این ها رو می خونه هم حتی برام ترسناک شده.

از هرکسی غیر خودم میترسم ! یه جورایی سوشال فوبیا گرفتم.

همه ش از وقتی شروع شد که یاد گرفتم از تنهایی هام لذت ببرم یاد گرفتم خودم رو سرگرم کنم یاد گرفتم با خودم شاد باشم بدون اینکه شادی م رو به کسی وابسته کنم.

شاید اینا به خاطر فشارهای کاری و درسی باشه که این چند روزه روم هست شاید هم واقعی باشه.  باید بذارم که بگذره این زمان .


شخصیت هایی در من اند

که باهم حرف نمی زنند

که همدیگر را غمگین می کنند

که هرگز دور یک میز غذا نخورده اند

...

شخصیت هایی در من اند

که دارند دیر می شوند 

دارند پایین می روند

دارند غروب می کنند

...

من اما

با تمام شخصیت هایم

دوستت دارم. 


گروس عبدالملکیان

  • عروسک کوکی
۰۱
آذر

غرورت بزرگترین دشمنته ... یکم از دست بکش!


باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست


با اینکه بی تاب منی بازم منو خط می زنی

باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی!


کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه؟

اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه


دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور

وقتی به من فک میکنی حس میکنم از راه دوووووووور


#تقدیر

#مونابرزویی

#شادمهر

  • عروسک کوکی
۳۰
آبان

نوشتن شده برام تخلیه ی روحی...فرار کردن از فکرهای بیهوده... فرار از واقعیت.

منتها جای اینکه آزاد شم از اون فکرها بیشتر و بیشتر بهشون فکر میکنم و بیشتر خودم رو آزار میدم... مثل معتادی شدم که موادش هم دردشه هم دوای دردش... یه جورایی همون "چون طفل که از خوردن داروست پریشان"..!

  • عروسک کوکی
۳۰
آبان

وقتی اونی که باید سر شوقت نیاره هیچوقت دیگه با هیچکس دیگه نمیتونی خوشحال باشی اونجور که با اون بودی...


ببین من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون

تو تنها حادثه تنها امیدی
برای قلب من این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم مهزوم

ابی/ایرج جنتی عطایی
  • عروسک کوکی
۲۹
آبان

وقتی به سن جوونی میرسی باید انتخاب کنی زندگی حرفه ایت مهم تره یا زندگی شخصی. باید مشخص کنی امروزتو میخوای یا آینده ت. باید انتخاب کنی دوست و رفیق و عشق یا درس و کار و آینده. یا باید یکی رو انتخاب کنی  یا باید بتونی یجوری این تعادل رو برقرار کنی! که سخت ترین قسمتش همینه برقرار کردن تعادل. روزاییه که رو هرچی سرمایه گذاری کنی همونو برداشت میکنی ؛ راه برگشتی نداری. باید بتونی بهترین هارو برای خودت انتخاب کنی هرجور که شده. باید برای خودت یه زندگی بسازی و کنارش لذت هم ببری ازش.

یه جاهایی باید انتخاب کنی بین پول و تجربه بین دوستی و کار بین عشق و ثروت بین کار و درس و... اینا خیلی سخته اینکه از کدوم بگذری برای اون یکی.

انقدری که خودمو میشناسم به یه زندگی و عشق ساده راضی نیستم...به زندگی بدون دوست داشتن هم راضی نیستم... هدفم بیشتر از ایناست و پتانسیلم هم!

خدایا دستمون رو بگیر که کم نیاریم توی این بحبوحه.

به قول استاد شهریار:

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم



  • عروسک کوکی