"ناراحتی خودتون رو برای کسی بگید که درک کنه بفهمه نه اینجا که همه خوابن
"ناراحتی خودتون رو برای کسی بگید که درک کنه بفهمه نه اینجا که همه خوابن
هر وقت که عصبی میشم حالم همینه؛ سر چیزهای بیخودی حرص میخورم عصبی میشم دلتنگ میشم گریه میکنم.
بدترین روزهای من روزهاییه که احساسم به عقلم غالب میشه و باید این رو زود متوجه بشم که جلوی این اتفاق رو بگیرم.
اینجور موقع ها تنها سلاح من نوشتنه و زودتر خالی کردن این احساسات احمقانه.
باید اعتراف کنم که همین الان یک دختر احساساتی حسود سردرگمم که احساس و هورمونم بهم غلبه کرده و دارم سعی میکنم با گفتن این ها تخلیه ش کنم همین و بس.
همین که دلخوشی کوچیک یه نفر باشی همینکه بتونی با کارای کوچیک دل یکی دیگه رو شاد کنی خودش کلیه...با یه هدیه ی کوچیک با یه لبخند با یه نگاه با یه حرف با یه شوخی با هرچیزی ...همین که بفهمی کسی رو خوشحال کردی خیلی حس خوبی بهت میده
کی گفته حالا که دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است؟؟؟؟
من همیشه دیر رسیدم و دست خالی برگشتم...یا اگرم به چیزی که میخواستم رسیدم انقدری دیر بوده که دیگه فایده نداشته...دوباره دیر رسیدم دوباره...بازم دست خالی موندم...
عشق ، آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من
ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن
ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من
آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ
باخته و برندمون هیچ
تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ
ای ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ
ابی - خالی
وقتی دلت میگیره حرفات تکراری میشه با آدمای تکراری یه تنوعی به ارتباطات بده یکم از خودت بیا بیرون شاید ادمایی باشن که بشه باهاشون خندید باهاشون شاد بود ...شاید با یه کار کوچیک بتونی خوشحالشون کنی :))
این سومین باره که از دیروز دارم سعی می کنم اینجا بنویسم؛ دوبار قبلی رو نوشتم و پاک کردم.
به نوعی تنهایی رسیدم که دوست ندارم با دنیای بیرون از خودم ارتباط داشته باشم؛ اینکه بدونم کسی این ها رو می خونه هم حتی برام ترسناک شده.
از هرکسی غیر خودم میترسم ! یه جورایی سوشال فوبیا گرفتم.
همه ش از وقتی شروع شد که یاد گرفتم از تنهایی هام لذت ببرم یاد گرفتم خودم رو سرگرم کنم یاد گرفتم با خودم شاد باشم بدون اینکه شادی م رو به کسی وابسته کنم.
شاید اینا به خاطر فشارهای کاری و درسی باشه که این چند روزه روم هست شاید هم واقعی باشه. باید بذارم که بگذره این زمان .
شخصیت هایی در من اند
که باهم حرف نمی زنند
که همدیگر را غمگین می کنند
که هرگز دور یک میز غذا نخورده اند
...
شخصیت هایی در من اند
که دارند دیر می شوند
دارند پایین می روند
دارند غروب می کنند
...
من اما
با تمام شخصیت هایم
دوستت دارم.
گروس عبدالملکیان
غرورت بزرگترین دشمنته ... یکم از دست بکش!
باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط می زنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی!
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه؟
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور
وقتی به من فک میکنی حس میکنم از راه دوووووووور
#تقدیر
#مونابرزویی
#شادمهر
نوشتن شده برام تخلیه ی روحی...فرار کردن از فکرهای بیهوده... فرار از واقعیت.
منتها جای اینکه آزاد شم از اون فکرها بیشتر و بیشتر بهشون فکر میکنم و بیشتر خودم رو آزار میدم... مثل معتادی شدم که موادش هم دردشه هم دوای دردش... یه جورایی همون "چون طفل که از خوردن داروست پریشان"..!
وقتی اونی که باید سر شوقت نیاره هیچوقت دیگه با هیچکس دیگه نمیتونی خوشحال باشی اونجور که با اون بودی...
وقتی به سن جوونی میرسی باید انتخاب کنی زندگی حرفه ایت مهم تره یا زندگی شخصی. باید مشخص کنی امروزتو میخوای یا آینده ت. باید انتخاب کنی دوست و رفیق و عشق یا درس و کار و آینده. یا باید یکی رو انتخاب کنی یا باید بتونی یجوری این تعادل رو برقرار کنی! که سخت ترین قسمتش همینه برقرار کردن تعادل. روزاییه که رو هرچی سرمایه گذاری کنی همونو برداشت میکنی ؛ راه برگشتی نداری. باید بتونی بهترین هارو برای خودت انتخاب کنی هرجور که شده. باید برای خودت یه زندگی بسازی و کنارش لذت هم ببری ازش.
یه جاهایی باید انتخاب کنی بین پول و تجربه بین دوستی و کار بین عشق و ثروت بین کار و درس و... اینا خیلی سخته اینکه از کدوم بگذری برای اون یکی.
انقدری که خودمو میشناسم به یه زندگی و عشق ساده راضی نیستم...به زندگی بدون دوست داشتن هم راضی نیستم... هدفم بیشتر از ایناست و پتانسیلم هم!
خدایا دستمون رو بگیر که کم نیاریم توی این بحبوحه.
به قول استاد شهریار:
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم