این سومین باره که از دیروز دارم سعی می کنم اینجا بنویسم؛ دوبار قبلی رو نوشتم و پاک کردم.
به نوعی تنهایی رسیدم که دوست ندارم با دنیای بیرون از خودم ارتباط داشته باشم؛ اینکه بدونم کسی این ها رو می خونه هم حتی برام ترسناک شده.
از هرکسی غیر خودم میترسم ! یه جورایی سوشال فوبیا گرفتم.
همه ش از وقتی شروع شد که یاد گرفتم از تنهایی هام لذت ببرم یاد گرفتم خودم رو سرگرم کنم یاد گرفتم با خودم شاد باشم بدون اینکه شادی م رو به کسی وابسته کنم.
شاید اینا به خاطر فشارهای کاری و درسی باشه که این چند روزه روم هست شاید هم واقعی باشه. باید بذارم که بگذره این زمان .
شخصیت هایی در من اند
که باهم حرف نمی زنند
که همدیگر را غمگین می کنند
که هرگز دور یک میز غذا نخورده اند
...
شخصیت هایی در من اند
که دارند دیر می شوند
دارند پایین می روند
دارند غروب می کنند
...
من اما
با تمام شخصیت هایم
دوستت دارم.
گروس عبدالملکیان