شاید این طولانی ترین ارتباطی بود که توش خودم بودم ...خود واقعیم بدون هیچ تعارفی بدون هیچ نقابی...راحتِ راحت
فک میکردم میتونست از بهترین دوستام باشه...واسه همین سعی کردم آهسته و پیوسته باشه دوستیمون...نه خودمو کشتم به خاطرش نه هیچوقت سرد بودم
دلم تنگ شده واسه اون موقه که میگفتی فقط چون تو بودی هرکی دیگه بود فلان میکردم... موقعایی که میگفتی فقط به خاطر تو فلان...یادت میاد اصن؟ میگفتی هرچی میخوای غر بزن؟..
اینا از جنس جمله های بهترین دوستام بود و تو هیچوقت دیگه مثل اونا نیستی
هیچوقت مثل همین حالا ازت بیزار نبودم...از تو و همه متعلقاتت متنفرم...
شاید دوری و بی خبری راه حل باشه شایدم پاک کردن صورت مساله...ولی الان ترجیحش میدم
حسودم،
حسودم،
به انگشتهایت
وقتی موهایت را مرتب میکنند
حسودم،
به چشمهایت
وقتی تو را در آینه میبینند
و حسودم،
به زنی که رد شدن از لنزهای رنگیاش
رنگ پیراهنت را عوض میکند
چه کار کنم؟
من زنِ روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم،
که قلبم هنوز در سرم میتپد؛
-
که بادی که پنجرههای خانهام را به هم میکوبد،
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تورا یادم میآورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟ -
حسودم
و هی میترسم از تو
از خودم
از او
میترسم و هی شمارهات را میگیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گلهای پیراهنش میچکد
که شاید بوی تو از انگشتانش میچکد
که شاید حروف نام تو از لبانش میچکد
هر لحظه از دسترسم دورترت میکند
تو دور میشوی
من
فرو
میروم در غار تنهاییام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کردهست